لینکلن خود را بالا کشید، چشمانش از عشق و سپاس آگنده. آنگاه به همان تندی که آمده بودند، آن عشق و سپاس، رفته بودند و عاطفه دیگری جای آنها را گرفته بود. اضطراب؟ ترس؟ ماری نمیخواست حدس بزند. «مدت بیشتری... یکی دو سال.» و در یکی دو سال چه خواهیم داشت که حالا نداریم، جوانی بیشتر، امید بیشتر، شجاعت بیشتر؟ «پول... خاطر جمغی.» مگر پول خاطر جمعی میآورد؟ چنان تند میآید و میرود.مگر عشق ما تنها خاطرجمعی ما نیست؟» «این راست است مولی: عشق جاوید است.» «پس عزیز دلم، خواهش میکنم بگذاری حالا از دواج کنیم.» لینکن خاموش نشسته بود. دیگر با ماری مخالفت نمیکرد. ماری گونهاش را بر گونه او نهاد. «متشکرم، ابراهام، هرگز پشیمان نخواهی شد. قول میدهم.»