1 شب پدر خواب بدی دیده بود و وقتی که بیدار شده بود، برای این که بلا از خانواده دور بشود، گوسفندی نذر کرده بود. اما چند سالی بود که نمیتوانست گوسفندی بخرد و نذرش را ادا کند، تا حالا که این بره کوچولو خیالش را راحت کرده بود. ما بچهها نمیتوانستیم تصورش را بکنیم که روزی این بره بزرگ میشود و زندگیاش را قربانی سلامتی خانواده ما میکند. بره کوچولو هم که اصلا نمیفهمید نذر چیست و قربانی شدن چطوری است.