من در رمان کوتاهم سعی کردهام نشان دهم جامعه چگونه آلوده به دروغ و مسموم شده بود، درست به همان اندازه که میتوان یک ارتش را با گازهای سمی مسموم کرد. من قهرمان زن داستانم را نه یک خواهر قرار دادم، نه همسر، نه معشوقه، و نه یک دوست، بلکه او را نماد دلسپردگی انسان قرار دادم ـ مادر... فقط یک دادگاه است که دوست دارم رمانم را به پیشگاهش عرضه کنم: دادگاه هموطنانم... مخصوصا پیرها، آنهایی که همان چیزهایی را زیستند که بر سر من و آن زنی آمد که انتخابش کردم تا قهرمان رمانم باشد ـ سوفیا پتروونا، یکی از آن هزارانی که دور و برم میدیدم.