... بعد همینطور فکر پشت فکر. تقریبا به همهچیز فکر میکردم. به سکوت فکر میکردم و به صدا؛ به این که چرا تا به حال از سکوت جنگل و ساکنانش لذت میبردم و حالا دیگر نه. دوست داشتم چیزهایی بشنوم. به جیغهای مادرم که دلم برایشان تنگ شده بود فکر میکردم. به سیاهی آسمان فکر میکردم و به این که آیا ماه یک توپ سفید چسبیده روی لایه آسمان است یا یک سوراخ است که به جهانی نورانی راه دارد.