با صدایی لرزان و نجواکنان ادامه دادم: «باید بپری!...» هنوز سرش پایین بود. گفت: «چشم بابا!» و چرخید به سمت پنجره. با هر قدم که برمیداشت، به اتمام همه چیز نزدیکتر میشد! به انتهای اتاق رسید. جایی که کف ساختمان با هوا تلاقی میکرد! پای راستش را بلند کرد که بپرد! کلمه آخر او مرتب در سرم تکرار میشد: «بابا...بابا...بابا...» ناگهان فریاد زدم: «نه! دخترم! نه! این کار رو نکن!» و او را در آغوش گرفتم! چند ثانیه هر دو در آغوش هم دیوانهوار گریستیم. میان هق هقش فقط مرتبا میگفت: «بابا...بابایی...» اما من فقط در سکوت اشک میریختم! نمیتوانستم او را صدا کنم! نمیتوانستم نه او را ببخشم و نه خودم را که به اینجا آورده بودمش! که...!