سرم را، بی هیچ تشریفاتی، وقتی آفتاب چشم کسی را نمیزد، روی میخ به چمن کوبیده زمین گلف گذاشتند. بعد، لحظهای به آسمان خیره شدند و با توجه به چرخش صحیح قوزک پای گلفباز، به ضربهای آن را پرتاب کردند. از روی احترام، صورت من رو به آنها بود. میدیدم که دستشان را نقاب پیشانی کردهاند و به من چشم دوختهاند که موهای بلندم توی صورتم ریخته بود. همان وقت بود که فهمیدم کاش احترامات پوسیده و زهواردررفته را کنار گذاشته بودم و پشت به آنها، در تمام مسیر، میدیدم که به کجا میروم.