چه کار باید میکردم؟ اصلا چه کار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت؛ تنهای تنها. من اما نمیخواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من میماندم! اصلا اهل رفتن نبودم. ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و باارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چهطور او را از رفتن منصرف میکردم؟ بدون شک دست خودش بود. مگر نه این که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتما میتوانست دل خدا را بهدست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود.باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!