مجتبا چیزی نگفت. لاله بازوی او را فشار داد و گفت: من رو ببخش، ناراحتت کردم. ـ داشتم سر به سرت میگذاشتم دیوونه. مجتبی غلتید به سمت لاله. لاله نگاهاش را از نگاه او دزدید و گفت: اگه این زلزله لعنتی نیومده بود، من صد سال دیگه هم یاد اون موقعها نمیافتادم.