درست وسط زمستان، بعد از پنجاه سال، سه روز و سه شب برف آمد. شب اول ذوق زده بودیم. پدر پشت پنجره ایستاده بود و با هیجان برف را نگاه میکرد. صبح روز دوم هنوز داشت میبارید. شب که شد همه چیز ترسناک شد. همسایهها خبر میدادند که جاده بسته شده. چند نفر توی ماشینها گیر کردهاند، درختهای میوه شکسته و چند تا خانه سقفشان خراب شده. آم شب پدرم تا صبح پشت پنجره ایستاد. هیچ چیزی از پشت پنجره معلوم نبود. توی تاریکی فقط صدای دریا میآمد.