چشمم در انزوا، سرشار از تاریخ خود، مستاصل میگریزد، و فراموش میکند: اکنون تماشا میکند، سرسختانه تماشا میکند، مثل دانشمندی در پی چاره تصمیم میگیرد چند روزی کلمات را فراموش کند تا دست آخر بفهمد آن کلمات در خور رنگها، آن آبی خاکستری لاجوردی دریا، آن سفیدی امواج، مقابل کمال تماشای این آشقتگی غنی که در خود حمل میکنند، هیچ خواهد بود.