باند شلیک نکرد. فقط چهار گلوله داشت و میدانست کی باید خرجشان کند. آنوقت، بیست متر آنطرفتر لوکوموتیو با سرعت و غرشکنان وارد پیچ شد. با تکانی شدید کج شد و الوارها را از بالای مخزن به طرف باند پرتاب کرد. با جیغ کشیده و خشداری، حفاظهای روی چرخهای دو متری خم و خرد شد؛ تصویر سریعی از دود و آتش بود با صدای تلقتلوقی ماشینی. نگاهی به درون کابین و هیکل سیاه و نقرهای اسپنگ انداخت که با یک دست کناره کابین را چسبیده بود و با دست دیگر، دستک بلند و آهنی اهرم ساسات را میکشید.