محمد را گم کرده. چمدان باز میشود. وسایلش میریزد. لباس خواب سرخابی را میشناسد. پنهانش میکند زیر لباسهایی که انگار مال خودش نیست. امیرحسین را میبیند. انگشت اشارهاش را گذاشته روی بینی، یعنی ساکت باش!حرفی نزده. لبها باز و بسته میشوند. محمد را پیدا نمیکند. نیما را میبیند که دنبال کسی میگردد. زنی کنار ایستگاه نشسته و نوزادی را شیر میدهد. نیما میدود. گوشه چادر زن را میکشد روی سر بچه. انبوه لباسهای ولو شده وسط ایستگاه را میکشد توی بغلش . لباس خواب سرخابی از همه طرف بیرون میزند. محمد پیدا نمیشود. میخواهد داد بزند. دهانش باز نمیشود. دست میکشد روی صورتش. لب ندارد.