رمان ایرانی

مینا و شب آخر

مینا زانو زد کنار تابوت. دنباله شال بلند آبی ‌رنگش، افتاد روی آن. سکوت فضای اداره را پر کرده بود. حتی کارمندی که کنار پنجره ایستاده و سایه‌اش افتاده بود روی تابوت چوبی، آهسته اشک می‌ریخت، اشکی بدون صدا. هق‌هق هیچ‌کس به گوش نمی‌رسید .

قدیانی
9786002518934
۱۳۹۵
۱۱۲ صفحه
۱۰۳ مشاهده
۰ نقل قول