چشمم روی صفحه مونیتور خیره مانده بود. قلبم میزد. دستم را روی قلبم گذاشتم تا شاید آرام شود. مینا خندید و در حالی که یک دستش را به شکمش گرفته بود انگشت اشارهاش را به طرفم گرفت و گفت: «نگاش کن، انگار جن دیده! این چه قیافهایه که به خودت گرفتهی؟ بس کن امل.» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «مینا خاموشش کن.» دستش را روی شانهام گذاشت و بیخ گوشم گفت: «دختر اینی که میبینی کامپیوتره و این چراغها و پنجرههایی که میبینی باز میشن آدمهایی هستن که دلشون میخواد با تو حرف بزنن.»