سامان در کنار تخت سامره چمباتمه زده، دست در گردن او انداخته و همدیگر را در آغوش گرفته بودند و هر دو به شدت میگریستند. سامان از شدت خشم میلرزید. یاد عثمان التکریتی دیوانهاش میکرد، خفهاش میکرد و همه وجودش غرق کینه و نفرت شده بود. آتش میگرفت. سامره حلقه اتصال او به این دنیا بود. خدا کند بلایی به سر سامره نیاید، وگرنه داعش را به آتش میکشید...