من فکر میکنم هنوز زنده باشد. از صحرا که برگشتیم، هنز صدایش در گوشم بود. باز انگار شبها صدایش میآید. آن یک «آخ» پشت آن در. پشت شیشههایی که مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتی که تبر را میزد، فقط آن یک صدا بود و بس. هنوز هم میآید. سمانه شبها بیدار میشود، گریه میکند و میگوید: «صدایش را میشنوم.» مادرم کاری از دستش برنمیآید. فقط میگوید: «بخواب! همه چیز تمام شد.» او میگوید: «نه مامان، باز اگر یک موقع صبح از خواب بلند بشوم ببینم آنجا ایستاده چه؟»