کمکم باید اعلام میکردم که زندهام. اما با کدام توان، ضعف و سستی آن چنان در بدنم رخنه کرده بود که دلم میخواست چشمانم را ببندم و بخوابم. اما نه. اگر ذرهای تعلل میکردم، مرا زنده به گور میکردند. وحشت و ترس، جانی تازه در درونم پدید آورد. با تمام توان فریاد زدم من زندهام. اما حتی خودم هم صدای خود را نشنیدم. آخرین سنگ لحد که به سمت پایین میآمد تا قبر کاملا پوشیده شود، نام ا... را بر زبان جاری کردم و از کفن بیرون کشیدم و اجازه ندادم آخرین سنگ بر جای خود بنشیند. چشمانم از فرط ضعف تار بود و کسی را که لحد را میچید نمیشناختم. اما شنیدم با هراس فریاد زد: «اون... سپیده زنده شده. اون زنده است.»