رمان ایرانی

هما را، گاه، میان کوچه، در انظار هزار می‌دیدم و احساس می‌کردم در حصار انبوه اخم پیشانی و زخم چشم‌ام، دختر، چطور ترش اینهمه بود؟ از نگاهش، انبار باروت باورت می‌شد! دیگر معلوم بود که به من ترحم نمی‌کرد، و در منتهای سیطره، تره هم برای این عشق خرد نمی‌کرد. از آن پس، حتی خجالت می‌کشیدم چشم به او بیندازم. حالا فقط با رویا، رویارو بودم...

رشدیه
9786009168569
۱۳۹۵
۱۰۲ صفحه
۳۴۷ مشاهده
۰ نقل قول