وقتی نخستین پرتوهای صبحگاهی کوههای دوردست را نمایان ساخت، خوابی شدید سراپای وجود خیام را در بر گرفت. قاچ زین را گرفت و سرش را پایین آورد و اسب خسته هم گامهایش را آهسته کرد. عمر خیام مطمئن بود که راهی ری است، همان جاده طولانی خراسان که رحیم در آن سفر کرد و به مقصد نرسید. پیرامونش صدای سم اسبان برخاست و ناگهان از صدای نعرهای به زبان عربی از جا جهید: - تو که هستی؟ گرد و غبار شدید در آسمان آفتابی موج میزد. دستههای سوار در جامههای گشاد و سراندازهای مردان صحرا رو به جانب او آوردند. و بعضی از آنها توقف کردند و به او خیره شدند. خیام هم به جامه خاک گرفته خود نگریست و گفت: - رهگذر، رهگذری از آن سوی دنیا که به دنبال دربار سلطان ملکشاه بزرگ میگردد.