شبی بیمقدمه روی ساعد راستم بود؛ مثل دندانی که در دهان کودکی نیش میزند؛ یا جوشی که زنی در آینه میبیند. شبها وقتی ساعد دستم را روی پیشانی میگذاشتم که بخوابم، چیز نرم و مزاحمی را روی صورتم حس میکردم. فکر میکردم تکهای از کرک پتو یا پشم قالی است. اما وقتی شبهای بعد باز هم میآمد، دیگر یقین میکردم که اشتباه میکنم؛ چیزی است همیشه روی ساعدم که فقط شبها میاید، حتا گاهی بیدارم میکند، حتا گاهی صدایم میزند...