آن قطره هم جذب میشد و پسماندههای خونآلود از خود به جا میگذاشت. آشفته از تپشهای شدید قلب، همه اطراف را نگاه کردم. به گوشه و کنار اتاقم سرک کشیدم و همه چراغها را روشن کردم. سکوت، گرفتگی نفسهام را تشدید میکرد. به سمت در رفتم و سعی کردم بازش کنم، متوجه شدم از بیرون قفل شده است. به سمت میز تحریر برگشتم و چشمانم به پشته پراکنده دستنوشتههایی نفوذ کرد که روبرت در فصلهای پرتنش و تاریکش سرگردان بود. آنوقت فهمیدم که شاید من شخصیت داستانی بودم که کسی داشت مینوشت.