شب سرد و طولانی بود، شبی که تاریخ و شناسنامه دارد و عمرش به دورهای دور میرسد، به گذشتههای اجدادی... آنقدر دور که نه پدرم نه مادرم هیچ کدام به یاد نمیآورند در چه ساعتی از آن شب طولانی به زندگیشان و به سکوتشان ونگ زدم. اما من خوب یادم هست مینا درست رأس ساعت بیست و چهار قی کرد... تولد من سر در گم در تاریخی که یک ماه تفاوتش است، شب به نیمه رسیده بود یا نه؟ درست مثل مینا که سر ساعت صفر قی کرد و چراغ زندگی خودش و بابا را خاموش کرد، کسی نمیداند آن لحظه را به حساب آذر بگذارد یا دی ماه برفی! اما هر چه بود شب یلدا بود و خودشان میگفتند چله! دادا گفت چه میدانم شب چله بود...