غلام دوباره کیفش را دستم می دهد. بین راه چند تا بچه تا از بچه ها را میبینم که یک جور دیگر نگاهم میکنند. دو هفته می شود که کیف غلام را میبرم و می آورم. روز اول غلام دستدردش را بهانه کرد. اما بعد با پرویی بردن و آوردن کیفش را به من سپرد. چند بار بچههای کلاس و مدرسه بهم تیکه انداختند که : -بچه ها بعضیا کیف ببر بعضیا شدن!