تام در حالی که روی پلههای راهروی پشتی تک و تنها ایستاده بود، اشکهایش را پاک کرد. اشکهای او از خشم بودند. نگاه آخرش را به باغ انداخت. باید خداحافظی میکرد، هم با باغ و هم با پتیر. آنها با هم نقشه کشیده بودند که تمام تعطیلات را در همین باغ به خوشی بگذرانند. طبق قانون، باغهای شهر همگی کوچک بودند. باغ خانوادهی لانگ هم همان گونه بود. در قسمتی از باغ سبزی کاشته بودند و بخش دیگر آن به علفزار تبدیل شده بود. جالیز و باغچههای گل هم نزدیک حصارهای پشتی بودند. انتهای باغ هم درخت سیبی روییده بود...