کیان با نگاهش مرا دعوت به سکوت و آرامش کرد. سکوت سنگینی همهجا را فرا گرفته بود و صدایی جز صدای منیژه نبود و همه ما میدانستیم که در پس سکوت، طوفانی پنهان است. آن حس سرکشی که همیشه در مقابل منیژه و دخترش در وجودم سر بر میآورد داشت بیدار میشد...