... توی همین خیال بودم که یک نفر از میان درختها بیرون آمد، ایستاد، خودش را تکان داد، دو دستش را به دو طرف باز کرد، خمیازه کشید و تا مرا دید بر و بر نگاهم کرد. پالتوی بلند خاکستری رنگی تنش بود که یک آستین نداشت. رفت کنار حوض ایستاد. بعد خم شد چیزی برداشت و پرت کرد طرف درختها. طرف درختها یک کلاغ پرید هوا و چند بال نزده، افتاد زمین و همانطور که بال چپش را میکشید زمین، رفت میان درختها...