(ایستگاهی شلوغ و پرازدحام. پر از آدمهایی که هرکدام میخواهند جایی بروند. در میان فشار و شلوغی، دو قفس بزرگ روی دو چرخدستی سنگین تلق و تلوق میکنند. دو پسر هلشان میدهند، جیمز پاتر، آلبوس پاتر و مادرشان جینی که به دنبال آنها میرود. مردی سی و هفت ساله (هری)، دخترش لیلی را روی شانههایش گذاشته.) آلبوس: پدر، اون همش همینو میگه. هری: جیمز، ولش کن.