کمی آب ریختم داخل لیوان و قبل از آنکه سر بکشم به آرامی گفتم: طرف حساب من فرزاد نیست که ببینم چی کار میکنه تا منم همون کار رو بکنم! طرف حساب من خودمم. من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام نیلو! متوجه میشی یا نه؟! نیلوفر از سر کلافگی آهی کشید، بعد برگشت و با بیاشتهایی چند قاشق دیگر از غذایش را خورد. لیوان آب را نزدیک دهانم بردم و خواستم آن را سر بکشم که از خودم پرسیدم، این لیوان آب هم متعلق به این جشنه؟ و وقتی جوابی برایش پیدا نکردم لیوان را به دور از چشمان نیلوفر گذاشتم روی میز و نگاه کردم به فرزاد که زل زده بود به من و داشت با نگاهش از من میپرسید، پس چرا غذا نمیخوری؟