چنین گویند که در عهد خلافت هارونالرشید در شهر بغداد مردی بود بیچیز و پریشان حال که سندباد حمالش میگفتند. پیوسته بارهای گران میبرد و از مزد حمالی روزی میخورد اتفاقا روزی از روزها که از اثر آفتاب، آهن میگداخت و از گرمی هوا، جگر حربا میسوخت، سندباد پشته گران برداشته میرفت و از شدت گرما و گرانی بازمانده و رنجور گشته، عرق از جبینش میریخت تا این که به در خانه بازرگانی رسید که آب زده و رفته بودند...