مضمون داستان پیرمرد، جدال نفسگیر میان رودخانهای سیلاب گرفته و مردی زندانیست که موقتا برای نجات دادن زنی آبستن، پناه گرفته بر شاخسار در ختی در میان سیلاب، آزاد میشود. سیلاب همان هاویه آغازین است که از خلال آن خدایان آشوب نخستین را رقم میزنند تا چیزها شکل و پرهیب نهایی خود را بیابند؛ و نیز صحنهای غمبار و تراژیک است که به واسطه آن مرد زندانی با کل سرنوشت، نه تنها سرنوشت خودش، بلکه سرنوشت در تمامیت و کمال آن درآویزد و عاقبت جدال در همانجا پایان گیرد که از همانجا آغاز شده بود. انگار که آشوب آغازین و اراده خدایان نیز ناتوان از آن بوده است که چیزها را دگرگون کند. ویلیام فاکنر در این داستان از یوکناپاتافا پای بیرون مینهد و سرگذشت کسانی را روایت میکند که پیشتر و بعدتر از آنان سخنی به میان نیاورده و نمیآورد.