رمان ایرانی

اتوبوس شبانه شمال

اتوبوس شبانه شمال با همه مسافرانش در مهی غلیظ و نمناک فرو رفت و به سرعت گم شد. حالا همراه باران شدید و رعد و برق،‌ طوفان هم زور آزمایی می‌کرد، چیزی نمانده بود که چتر بیرنگ پلاستیکی عطیه به همراه برگ‌ها و شاخه‌ها سبک درختان به پرواز درآید. زن دو پایش را چون دو ستونی به زمین محکم فشرد و با دست از بالا رفتن چتر جلوگیری کرد. کمی ثبات از ترسش کاست و به او مهلت داد تا اطرافش را بپاید، به این امید که مسافر دیگری چون او منتظر اتوبوس لنگرود باشد. تا چند متر آن طرف‌تر که چشم از لابلای هوای خیس می‌دید،‌ کسی دیده نمی‌شد. ترس افتاد به دل زن، شاید ایستگاه چند قدم بالاتر است. اگر تنها در آن هوا و در سر پیچ می‌ایستاد امکان داشت دیده نشود.

روزگار
9789643746223
۱۳۹۵
۱۸۴ صفحه
۱۲۸ مشاهده
۰ نقل قول