هر چند سال یک بار خوابی میبینم. در آب سبز فرو میروم و از بازوانم کمک میگیرم تا خودم را خیلی پایینتر از سطح آب ببرم و وقتی چشمانم را باز میکنم سقف انبارها را میبینم و پرچینهای قدیمی، دودکش و انبار علوفهها را؛ گاهی اوقات احساس میکنم تامی هم آنجاست، همینطور قوطی بلال و نیمکت پدرم و بعد چمدان کوچک قهوهای را میبینم که آهسته شناور است. اما من در جهت مخالف شنا میکنم، به سمت روشنایی برمیگردم، زیرا باید بالا بیایم تا نفس بکشم. هنوز مجبورم نفس بکشم.