رمان نوجوان

موهای معلق چشم‌های چرخان

تهمتن آرام گفت: «بهاران، بابا... بذار برسیم خونه، صحبت می‌کنیم.» بهاران داد زد: «نه، یا الان می‌گین... یا... یا...» - به خاطر اینه که ماها آدم نیستسم... آدم معمولی نیستیم! پریدخت خودش هم باورش نمی‌شد که این‌قدر ناگهانی این حرف را زده باشد. تهمتن حیرت‌زده او را نگاه کرد و گفت: «پری، این بود آروم آروم گفتنت؟» پریدخت عصبانی گفت: «چه‌جور دیگه‌ای باید شروع می‌کردم؟» بهران گریه‌اش از شدت شوک بند آمده بود. بلند شد و روی زانوهای لرزانش ایستاد: «منظورت چیه آدم معمولی نیستیم؟» تهمتن چشم غره‌ای به پریدخت رفت و برگشت رو به بهاران. دست انداخت دور شانه‌هایش و گفت: «بهاران جان، ببین... ممکنه این حرف‌ها به نظرت عجیب و مسخره بیاد... حق هم داری.» بعد او را چرخاند سمت خودش و کمی خم شد: «موجودات دیگه‌ای هم جز آدم‌ها وجود دارن که فقط توی قصه‌ها خوندی و از این و اون شنیدی...»

هوپا
9786008025276
۱۳۹۵
۲۰۸ صفحه
۱۱۳ مشاهده
۰ نقل قول