انرژی زیادی که تسوگومی صرف کرد، آفتاب شدید در ساحل تابستانی، دوست جدیدی که پیدا کرده بودم... همگی دست به دست هم دادند تا فضایی متفاوت با هر چه تا به آن زمان تجربه کرده بودم، خلق شود. جهانی قدرتمندتر و محکمتر از واقعیت، به آشکاری رویاهایی که سربازان، درست پیش از مرگشان یا هنگام دیدن شهرهایی که در آن متولد شدهاند، دارند. ولی در این آفتاب بیرمق سپتامبر میبینم که دست خالیام، حتی ردی از تابستان هم در وجودم باقی نمانده، حتی ذرهای از آن. وقتی دیگران در مورد کارهایی که انجام دادم میپرسند، فقط میتوانم بگویم تمام وقتم را در شهری که در آن بزرگ شدهام گذراندم و مجانی در مسافرخانه یکی از اقواممان ماندم. تابستان برای من عصاره غلیظ تمام چیزهای گذشته است که دوستشان داشتم و از دستشان دادم.