خانه امن و گرممان، مثل خانه ارواح، سرد و خاموش شده بود و هر کداممان در سکوتی کشنده و مسموم، به نقطهای نا معلوم خیره شده بودیم و هر از گاهی، با ترس و دلهره نگاهی به ابراهیم میانداختیم که ساکت و آرام، کنار صندلی چرخدارش کز کرده بود و مثل غنچهای نشکفته و بشکسته، سرش را به زیر انداخته بود که ناگهان با صورتی مغموم و معصوم نگاهمان کرد و گفت: «من...من همه چیو شنیدم.» پدرم درمانده و مستاصل، در حالی که با دستهای پینه بستهاش، گوشه چشمهایش را از چند قطره اشکی که آنجا نشسته بود پاک میکرد، برافروخته و من و من کنان گفت: «پسرم! من... من همه تلاشمو برای تو میکنم. یادت که نرفته؟ من به تو قول دادم. ما بازم کار میکنیم و مثل روزای قبل... » که شانههایشان ناگهان لرزید.