این را در حال عبور از کنار مکانیک گفت. صبر نکرد او بلند شود یا خواهش کند یا تشکر کند یا هر حرف دیگری بزند. در خاکی دوید. مکانیک بهتزده و باعجله برخاست. از حواسپرتی خودش رنجید و دست به صورتش کشید و چانهاش را خاراند. تازه سیاهی کلت را در کمر جوان دید. حدساش درست بود. از آن جوانهای شبهنظامی بود که آن روزها زیاد شده بودند.