لحظهای در حیاط ایستاد. کمی دقت کرد. صدای مائده از سمت تنور میآمد. داشت هیزم میشکست. ناگهان جانمحمد دستش را در هوا گرفت و تبر را ربود. مائده جیغ خفیفی کشید. -بده! کار تو نسیت. جانمحمد با سر و صورت بسته شروع کرد به هیزم شکستن. مائده خشکش زده بود: -جانمحمد؟! تبر زدن شوهرش را میشناخت. جانمحمد با تمام قدرت با تبر افتاد به جان کنده هیزم. انگار میخواست عقده تمام این هشت سال را بر سر آن کنده بیجان خالی کند. چند دقیقهای طول کشید و بالاخره از نفس افتاد. نشست روی زمین و ناله را سر داد. دستار را باز کرد، و مائده تازه چهره برافروختهاش را دید: -جانمحمد! این را با چنان لحنی گفت، که از «عزیزم» برای جانمحمد خوشتر بود. هقهقاش بیشتر شد. مائده آب آورد، و جانمحمد دستی که لیوان را به سوی او گرفته بود، بوسید و به سوی خود کشید.