نبض درخت توی دستش بود و قبلش را که تند تند میتپید زیر پوست حس میکرد. ضربهها با همکاری دستها و آن چوب دراز و کلفت، گوشهایش را پر از مایع زهر کرده بود. زهر دلتنگی، زهر بیارزشی. این سم آرام راه باز میکرد به تمام مویرگها و عروق بدنش. هر چه نالهی درخت بیشتر میشد، او چوب را محکمتر میکوبید. تمام بدنش با ضرباهنگ برخورد چوب در برابر چوب به رعشه افتاده بود. خون در بدنش نبود، فقط زهر بود که خروشان از میان نفس نفسهایش را باز میکرد و میرفت...