چشمهایش برق میزدند. غیر اشک هنوز خیلی چیزها توش مانده بود. التماسش کردم: «نه... این کارو نکن.» جوابم را نداد. رفت توی اتاق. نشست کف زمین و خم شد از زیر تخت شیشه را بیرون کشید. توی شیشه پر الکل بود و رحم بیضی شکلش هنوز دقیقا مثل بیست و پنج سال پیش توش شناور بود.