لبخندی زد و به سمت درختان پسته نگاهی انداخت. به نظرش آمد تلمبه خاموش شده است. انگار هیچ وقت صدایی از آن برنخاسته بود. آرام قدم برمیداشت. سنگین بود. سنگینتر از هر زمانی و هر جایی. دانستن رازی چنان بزرگ و هولناک، شانههایش را به زیر انداخته و ضعیف کرده بود. جایی میان بودن و نبودن را دیده بود و حس کرده بود و حالا داشت برمیگشت. سفری تا عمق درد و فاجعه! به ردیف منظم شمشادها که رسید، نفس تازه کرد و دوباره پشت سرش را نگاه کرد. خبری از میراث نبود. کاش برمیگشت.