«به لکهای از جوهر که روی خشککن بود خیره شد، مثل آن که قرار بود این لکه جواب سوالش را بدهد. لکهای بود به شکل غیرعادی که آدم را به فکر سایه یک دست بدون شکست میانداخت و وقتی که خوب به آن نگاه میکردی خیال میکردی که حرکت میکند، حرکتی که هر چند مختصر، از راست به چپ. فابین چند روز پیش هم متوجه این قضیه نشده بود. انگشتان دراز و باریک از یک حرص به خصوص حکایت میکرد. به دست یک دزد شباهت داشت، ولی دزدی که چیزی غیر از پول و طلا دزدیده باشد.»