فروشنده ترک که تعجب مرا دید، گفت: «افندی! یاخچی کتاب در، قابل یخه افندی!» خندیدم و کتاب را بستم و گفتم: «ایرانی، هو ماچ... چند؟» و انگشتانم را به حرکتی سریع نیمتابی دور مچم دادم، مثل همه مردم دنیا که وقتی چند و چون قیمتی را میپرسند، کتاب را به سمتش گرفتم که نشان بدهم خیلی هم مایل به خریدنش نیستم. توی دلم خداخدا میکردم نخواهد دندانگردی کند یا از شیوه چانهزنیام بدش بیاید و بیخیال فروش کتاب شود.