«... گلن گدن اسلحه را کشیدم. توی تاریک روشنای اتاق، پسربچه سه ساله در خودش مچاله شد و چشمهایش چنان درخشید که برقش تا اعماق وجودم را لرزاند. فرمانده بیخ گوشم گفت: معطل چی هستی احمق؟! نشانه رفتم. با خودم فکر کردم دوباره چشمهایم را میبندم و با یک رگبار چند ثانیهای خودم را از آن کابوس لعنتی خلاص میکنم. بعد ناگهان پسربچه دستش را جلو آورد و یک لحظه خیال کردم میخواهد چیزی را به طرفمان پرتاب کند. فرمانده خودش را به گوشهای پرت کرد و داد زد: نارنجک. و من ماشه سلاحم را بیاختیار کشیدم و ... پسربچه با شکم روی مادرش افتاد و سیب نیمخوردهاش تا جلوی پای من قل خورد. خم شدم و سیب را برداشتم و گفتم: این فقط یک سیبه... هانای مهربانم باور کن ما نفرینشدگان آخر زمانیم. در آن لحظه تمام دنیا بر سر من خراب شد. پسربچه میلرزید و شاید جان میکند. کودک پستان مادر را رها کرده بود و گریه میکرد. به عقب تلوتلو خوردم و فرمانده قبل از آن که بر زمین بیفتم، از دو طرف شانههایم را گرفت و مرا به جلو پرت کرد که تمامش کن لعنتی...»