رمان ایرانی

تار مشتاق

یاد کلبه‌ی کوچکمان توی شمال افتادم و ساحلی که به اندازه غربت کلبه‌مان، خلوت بود... وقتی پا برهنه روی ساحل شنی و نرم می‌دویدم احساس می‌کردم روی ابرها می‌دوم و آن زمان شادمانی‌ام کامل می‌شد که کف‌های موج‌سوار پاهای برهنه‌ام را قلقلک می‌دادند و ماسه‌ها با ولع و تا آن‌جایی که می‌توانستند پاهایم را می‌بلعیدند و من با عجله یکی یکی پاهایم را از دهان کف‌آلودشان بیرون می‌کشیدم تا پر از آب شوند.

9786006964355
۱۳۹۵
۱۶۸ صفحه
۹۷ مشاهده
۰ نقل قول