آدمها همیشه دوست دارند قصه را از جایی بشنوند که همه چیز خراب میشود. سرشان درد میکند برای اینکه بفهمند کسی بیچاره شده، زندگیاش زیر و رو شده یا بلایی سرش آمده است. آنوقت آرام میگیرند و ته دلشان خنک میشود که جای او نیستند. برای همین من هم اولش چیزی را میگویم که حالتان را جا بیاورد. همه چیز درست از همان لحظهای خراب شد که دریا روز تولد بیست سالگیاش، وقتی مادرش به نیابت از او جلو دوربین عکاسها و خبرنگارها شمعهای تولدش را فوت میکرد، تصمیم کگرفت از حباب بیرون بیاید.