دستم را گرفت و با اصرار به داخل دعوتم کرد. ظاهرش با همیشه فرق داشت. آراستهتر به نظر میرسید. لبخندش غرق در لذت رؤیایی بود که هنوز شیرینیاش را مزه مزه میکرد. با همان لبخند که حالت تعجب هم چاشنیاش شده بود، پرسید: «کدوم کتاب؟» «اسمش رو بهم نگفتی.» «فکر نمیکردم برای خوندن بیسوادیهای من انقدر عجله داشته باشی؟» سری تکان دادم و گفتم: «باز شکستهنفسی و تواضع؟»...