رمان ایرانی

کنار خیابان‌های تهران

همه‌ جا پر بود از همهمه و شلوغی، اما هر چه شلوغ‌تر می‌شد من بیشتر احساس تنهایی می‌کردم. عجیب‌تر این که همه چیز و همه کس ناآشنا بود... به رغم سال‌ها آشنایی، نه پولی در بساط داشتم و نه جایی برای رفتن؛ به لطف شوهر ملعونم نه آبرویی برای خرج کردن. از خیابان فرعی که گذشتم در بدو ورودم به خیابان اصلی، ماشینی جلو پایم ترمز کرد، بی‌اعتنا از کنارش گذشتم؛ کمی جلوتر دوباره و دوباره و... با خودم گفتم، خدایا یعنی تنها راهی که پیش رو دارم همین گذر از خط ممنوعه است؟؟؟!!!!

ورجاوند
9786005767896
۱۳۹۵
۲۸۸ صفحه
۱۴۴ مشاهده
۰ نقل قول