راستی، نمیخواهید برای کتابتان مجوز بگیرید؟ دو سال است میآیید؛ هی داستانهایتان را حذف میکنید؛ ببینید چقدر از روز اول که آوردید قطرش کمتر شده. بروید پیشش دعا بگیرید، کتابتان نخوانده مجوز میگیرد و خلاص. هی من حرف میزنم هی شما میخندید، به جان عزیزم راست میگویم. خانم نویسنده، اینطور که عصبی به ساعت نگاه میکنید معلوم است خیلی دیرتان شده. با ناشر قرار دارید؟ بیایید دلتان را راضی کنید یک روز ببرمتان پیش او؛ دعایی مینویسد که هم بختتان باز شود، هم کارتان درست شود، هم کتابتان چاپ شود.