در خیابان باریک و روشن از نور مهتاب، دو مرد در فاصله چند متری یکدیگر، ناگهان پدیدار شدند. لحظهای کاملا بیحرکت مانده، با چوبدستیهایشان سینه هم را نشانه گرفتند، سپس همین که یکدیگر را شناختند، چوبدستیها را زیر شنلهایشان پنهان کرده، فرز و چابک، در یک جهت به راه افتادند...