گم شده بودم. هنگام غروب بود. بعد از ساعتها رانندگی عملا بنزین تمام کرده بودم. فکر اینکه در این کوچههای تاریک، تنها و سرگردان هستم، آزارم میداد و برای همین وقتی یک تابلو راهنمایی و بعد ساحل و بعد یک پمپ بنزین را دیدم از خوشحالی تقریبا ذوق مرگ شدم. وقتی پنحره اتومبیل را پایین کشیدم تا با متصدی آنجا صحبت کنم هوا به قدری سرد بود که یقه ژاکتم را بالا کشیدم. هنگامی که باک بنزین اتومبیلم را پر میکرد، گفت: «هرگز چنین هوای سردی در این موقع سال ندیدهام، هواشناسی اعلام کرده است که در سرمایی شدید به سر میبریم و باید آن را جدی بگیریم.»